- فرجام غم انگيز سارا (به روايت برادرش)

- فرجام غم انگيز سارا

(به روايت برادرش)

 

نه اشکها به تنهايي کاري پيش مي برند ونه هزار بار مرگ با يک آهي که ازدرون بهم ريخته وقلب زخم خورده من بر مي خيزد برابري مي کند واقعا راست وبسيار حکيمانه است اين سخن :خوشبخت کسي است که از ديگران عبرت گيرد وبدبخت کسي است که خودش براي خود عبرت باشد.حکايت من بسيار دردناک است .حکايت پشيماني وشرمندگي بر همه لحظات زندگي است با هر روز جديد دردهاي من تازه ميشود وبا هر چشم باز کردن قلبم آتش مي گيرد

روزانه هزار بلکه هزاران بار مي ميرم وجز الله کسي نمي داند که چه رنجي مي کشم .زيرا من با دو دست پليدم همه چيز را برباد دادم وعزيزترين چيزي را که در اختيار داشتم نابود کردم .

خدايا حتي فکرکردن به آن غير قابل تحمل وکشنده است!

هرروز با طلوع خورشيد درد وغم من تازه مي شودودرونم آتشي شعله ور است که اگر به بيرون زبانه بکشد همه چيز را خاکستر خواهد نمودوچون شب فرا مي رسد گريه امانم نمي دهد که چرا زنده ام وهزاران بار آرزوي مرگ مي کنم .دلم مي خواهد زودتر بميرم ولي يا اينکه عرضه ندارم ويا اينکه دلم نمي خواهد خطايم را تکرار کنم شايد خدا مرا نيز مورد عفو وبخشش قرار

دهد.خيليها وقتي به ياد گذشته شان مي افتند خوشحال مي شوند وخاطراتشان

را با افتخار تعريف مي کنند ولي من چنين نيستم مي دانيد چرا؟!

به خدا دلم نمي خواهد شما از سرگذشت من اطلاع يابيد زيرا در آنصورت قطعا مرا بيش از خودم نفرين خواهيد کرد.آري من کسي هستم که همه ي هستي خودرا فروخته ولي در عوض چيزي به دست نياورده است.به خدا سوگندقلم از نوشتن سرگذشتم شرم دارد وانگشتانم ياري نمي کنندولي چاره اي نيست .مي نويسم تا براي ديگران درس عبرتي باشد شايد خداوند آنرا به عنوان يک نيکي در پرونده ام منظور نمايد.گرچه من به پذيرش توبه شيطان اميد بيشتري دارم تا به قبول شدن توبه ي خودم.با خواندن اين داستان مي دانيد که من چه مي گويم .خودتان بخوانيد وقضاوت کنيد:

من جواني هستم داراي خانواده اي روزي دار ومحترم .در سايه پدر ومادر ودرکنار شش برادر کوچکتر ويک خواهر بزرگتر به نام ساره  از زندگي  رضايتبخشي برخوردارهستم

درسهايم را به خوبي مي خواندم تا اينکه به کلاس دوم دبيرستان رسيدم ولي خواهرم در کلاس سوم مشغول تحصيل بود بقيه برادرانم نيز هر کدام حسب شرايط سني خود مشغول بودند

من آرزو داشتم در آينده مهندس شوم ولي مادرم مي گفت:خير توبايد خلبان شوي.و پدرم مي خواست استاد دانشگاه بشوم.

خواهرم ساره آرزو داشت که درآينده بعنوان معلم ديني واخلاق  در يکي از مدارس مشغول تربيت نسل آينده باشد.

....ولي چه بسا اميدها وآرزوهايي که هرگز صاحبانشان به آنها نمي رسند ولي نرسيدن ما به آرزوهايمان به خاطر شرايطي بود که هيچ انسان عاقلي باور نمي کند وهيچ ديوانه اي تصور آنرا نمي کند وبراي احدي قابل تصور نيست!

در مدرسه با افرادي آشنا شدم که سخنان ورفتارشان وبودن در کنارشان از عسل شيرين تر به نظر مي رسيد.کم کم با آنها خوگرفتم وهرچه دوستي ورفت وآمدم با آنها بيشتر مي شد وضعيت آموزشي ام ضعيف تر مي شد    پدرم که متوجه ديرآمدن من به خانه شده بود هميشه سرزنشم مي کرد مادرم همچنين..ولي خواهرم هميشه هواي مرا داشت واز من دفاع مي کرد .ديري نگذشت که تعطيلات فرارسيد.من وهمراهانم شبي تا ساعت 11در خانه ي خالي يکي ازدوستانم به تماشاي فيلمي نشستيم .وقتي مي خواستم برخيزم و به خانه  برگردم صاحب خانه خواهش نمود که نيم ساعت ديگر بنشينم ويک استکان چاي صرف کنم.مي دانيد که هزينه ي آن نيم ساعت چه قدر شد؟هزينه اش تباهي زندگي من وپدر ومادرم وهمه ي کس وکارم شد .آري آن نيم ساعت باعث بدبختي ابدي من وخانواده ام شد مرا وارد آتشي نمود که براي انسانهاي بد بخت تدارک ديده شده است.

ديري نگدشت که چاي آوردند وهرکدام از ما پياله اي سرکشيد وبعد از آن حالت تهوع  وسرگيچه گرفتيم سپس به خواب رفتيم ودير هنگام از خواب بيدار شديم به کسي که چاي را آماده کرده بود اعتراض نموديم اوخنديد وگفت اشکالي ندارد اين يک تفريح بود.بهر حال آخرهاي شب به منزل رسيدم همه خواب بودند جز خواهرم که با نگراني منتظرم بود .

نصيحتم کرد که اين بايد آخرين بارت باشد که با اين همه تاخي بيايي.قول دادم که دوباره تکرار نمي کنم.بيچاره نمي دانست که سر انجام قرباني اصلي اين ماجرا خودش خواهد بود.اي کاش همان شب با قا طعيت جلوي من مي ايستاد اي کاش مرا مي زد اصلا مرا مي کشت!بعد از چند روز دوباره دوستان هوس شب نشيني ونوشيدن چاي مخصوص کردند.ولي اين بار صاحب خانه زير بار نرفت وگفت همه بايد همکاري کنند تا بتوانيم مواد فراهم کنيم خلاصه اينکه نا دانسته گرفتار دام مواد مخدر شده بوديم .از آن پس با جمع اوري پول ازهمه ي دوستان هرچند شب يکبار بساط راه مي انداختيم وخوشحال بوديم که تفريح لذت بخشي نصيبمان شده است!

.سال تحصيلي جديد شروع شد پدرم مرا وارد مدرسه ي غير انتفاعي نمود تا بتوانم آرزوي خودم وآرزوهاي پدر ومادرم را با گرفتن مهندسي يا مدرک خلباني و..بدست بياورم!البته منهم تقصيري ندارم تقصير از کسي است که مرا به آن تفريح نيم ساعته دعوت کرد .خدا لعنت کند کساني را که با فراهم کردن چنين تفريحاتي سرنوشت جوانان امت اسلامي را اينگونه تغيير مي دهند

.روزها سپري مي شد وما هم چنان دور ازچشم خانواده مجلس بساط خودرا تشکيل مي داديم .نتيجه اش اين شد که درآخر سال  مردود شدم وخانواده ام را سر افکنده کردم ولي در عوض خواهرم با نمرات عالي قبول شد ومورد تحسين خانواده واطرافيان قرار گرفت.

به خواهرم تبريک گفتم وپرسيدم برايت چه جايزه اي تهيه کنم؟ مي دانيد چه گفت؟گفت بهترين جايزه برايم اين است که خودت را جم وجور کني به در سها وآينده ات فکر کني تو تکيه گاه مني.

اي کاش اين را نمي گفت آخه من چه تکيه گاهي برايت هستم که با دستان خودم باعث نابودي توخواهم شد؟! حسبي الله ونعم الوکيل!هرچه تلاش مي کردم چيزي جز مردودي وتاريکي وبدبختي نصيبم نمي شد  به آخر خط نزديک مي شدم .کار به جايي رسيده بود که بدون مواد حتي يک روز دوام نمي آوردم. روزي يکي از دوستان نه بلکه از دشمنان وشياطين رانده شده گفت موادي قوي تر وجو دارد که ماندگاري اش بيشتر ومزه اش به مراتب بهتر است خلاصه آنرا نيز با پول بيشتري که از جيب پدرانمان پرداخت مي شد فراهم کرديم

خواهرم ساره که بيش از ديگران نگران من بود کم کم به من مشکوک شده بود ورفتارهاي مرا تحت کنترل داشت تا اينکه روزي وارد اتاق من شد وجريان را برايم گفت ونصيحتم کرد وتهديدم نمود که اگردست از اين کار برندارم پدر وخانواده ام را در جريان اوضاع قرار دهد.

من جريان را با دوستان نا بابم در ميان گذاشتم واز آنها چاره جويي کردم.يکي از آنان گفت :من براي اين کار چاره ي خوبي انديشيده ام ولي مرد مي خواهد که آنرا عملي کند؟ مي دانيد چه را ه حلي پيشنهاد کرد به خدا سوگند اگر از ابليس راه حل جويا مي شدم ذهنش به اينجا نمي رسيد!فکر مي کنيد گفت خواهرت را به قتل برسان؟اي کاش اين را مي گفت ولي او بدتر ازاين را گفت.آيا گفت زبانش را قطع کن وچشمهايش را در بيار؟ اي کاش اين را پيشنهاد مي کرد ولي او بدتر از اين را پيشنهاد کرد.مي دانيد چه گفت؟لعنت خدا بر هرچه اهل مواد مخدرهست بر فروشندگان وتوزيع کنندگان وواستفاده کنندگان.

اوکه نفرين خدا بر اوباد وخداوند در دنيا وآخرتش رسوا نمايد وهرگز توفيق توبه نيابد وبا فرعون وهامان حشر گردد گفت: بهترين راه حل اين است که خواهرت را معتاد کنيم !من با عصبانيت سخن اورا رد کردم وگفتم:امکان ندارد که خواهر عزيزو محترم وپاکم را معتاد بکنم ..ولي آنها دست بردار نبودند گفتند شما فقط به او قرص بده ونيازي نيست بيرون منزل استفاده بکند اين کار چه لطمه اي به حيثيت وآبروي او مي زند؟!نمي خواهد معتاد حرفه اي بشود فقط بقدري که براي ما مشکل درست نکند.

من هم که عقلم اسير مواد شده بود نهايتا تسليم نقشه ي شوم آنان شدم وبا مقداري دوا به خانه بر گشتم .همينکه وارد خانه شدم خواهرم به پيشوازم آمد گفتم برو چاي در ست کن تا همه چيزرابهت بگويم .بيچاره با عجله رفت تا برايم چاي بياورد ودر کنارم بنشيند تا بتواند به برادرش کمکي بکند وگره از کارش بگشايد. غافل از اينکه برادرش چه نقشه اي براي نابودي اودر سرمي پروراند!

ديري نگدشت که با دوفنجان چاي حاضر شد من گفتم برايم يک ليوان آب بياور ودر غياب او دوا را داخل فنجان چاي خواهرم ريختم.درعين حالي که خواهر معصوم وبيچاره ي من آن فنجان در واقع زهر را مي نوشيد بي اختيار قطره اشکي از چشمانم جاري شد نمي دانم دلم به حال خواهرم سوخت يا اينکه اشک وجدانم بود يا آخرين قطره ي غيرتم بود کي مي ريخت؟

خواهرم با ديدن اشکهايم دلش به حال م سوخت وگفت:مرد که گريه نمي کند .وسعي کرد مرا آرام کند فکر کرد من برکرده پشيمانم.بيچاره نمي دانست که من به حال او گريه مي کنم به خاطر آينده اش که تباه مي شود به خاطر چشمهاي زيبا وقلب پاک وجسم نازنينش که آلوده مي شد.

فورا نزد دوستانم برگشتم  وآنهارا درجريان موفقيت نقشه شان گذاشتم.به من تبريک گفتند وگفتند واقعا مردي!تو ازاين تاريخ به بعد سرکرده ي ما هستي!

بعد از دوروز به خانه بر گشتم با سر زنشهاي پدر،مادر وخواهرم به خاطر دو روز غيبت روبرو شدم.سپس خواهرم به تنهايي نزدم آمد وگفت چه دوايي داخل چاي من ريختي؟بازهم داري؟وشروع به التماس نمود .من زير بار نرفتم ولي او آنقدر التماس کرد که دلم به حالش سوخت ومقداري به اودادم.واين کار چند دفعه ي ديگر تکرارشد تا اينکه برايش عادي گشت وبه يک معتاد حرفه اي تبديل گرديد وکم کم در درسهايش ضعيف تر شد تا اينکه کاملا ترک تحصيل نمود.وبدينصورت دونفر از اعضاي ارشد خانواده که پدر ومادر آرزوهاي زيادي در سر مي پروراندند از تحصيل باز ماندند.

ازآن پس براي بدست آوردن مواد با مشکل مالي مواجه شديم با هزار بدبختي مي توانستم براي خودم وخواهرم سوخت تهيه کنم روزي از روزها سخت خمار بودم نزد يکي ازدوستان بلکه دشمنانم رفتم وبا التماس ازاو مواد خواستم ولي امتناع ورزيد وپس از اصرار والتماس فراوان موافقت کرد که به يک شرط مواد در اختيارم بگذارد.مي دانيد شرطش چه بود؟نفرين خدا براوباد گفت به شرطي که خواهرت را در اختيار من بگذاري.با عصبانيت گفتم اين چه حرفي است !حيف اين همه رفاقت ودوستي که پاي شما باختم؟با کمال وقاحت گفت رفاقت کيلوي چند است؟بقيه شياطيني که با اوبودند نيز روبه من گفتند چه اشکالي دارد با خواهرت درميان بگذار اگر اوبپذيرد مشکل شمابراي هميشه حل خواهد شد ديگر براي پيداکردن مواد نيازي به پول نداريد. به هرحال من زير بار نرفتم وبه خانه برگشتم خواهرم حال ووضع خوبي نداشت نياز مبرم به مواد پيداکرده بود با زاري والتماس ازمن مواد خواست گفتم هيچ راهي نمانده ونمي توانم پيداکنم گفت از دوستانت قرض بگير نهايتا مجبورم کرد تا پيشنهاد آن دوست شيطانم را با اودر ميان بگذارم.خواهرم فورا پذيرفت وگفت هرچه زودتر نزد اوبرويم. من وخواهرم به راه افتاديم تا اينکه به خانه ي خالي دوستم رسيديم خواهرم را تحويلش دادم به من گفت برو يک ساعت ديگر بيا من بعد ازيک ساعت امدم خواهرم را نيمه برهنه روي بستر او ديدم .اين براي من مهم نبود بلکه براي رسيدن به دود هروين لحظه شماري مي کردم آنگاه بساط پهن گرديد وما سه نفري از ظهر تا پاسي از شب پاي منقل نشستيم وحسابي کشيديم.

نفرين بر اين مواد که چگونه غيرت وايمان ووجدان آدمي را نابود مي کند !بهرحال اين مجلس به پايان رسيد ومن وخواهرم به خانه برگشتيم .به خواهرم گفتم اين اولين وآخرين بارباشد.ولي صد افسوس که براي اين حرفها دير شده بود وحيا که قطره اي بيش نيست چکيده بودخواهرم با آن مرد شيطان صفت به صورت پنهاني قرار مي گذاشت ورفته رفته از من حرفه اي تر شد ودوستان زيادي پيداکرد وبه تنهايي با آنها آمد وشد داشت

 

تاجايي که روزي به اتفاق چند تن ازدوستان نا باب براي ديدن يکي ازدوستانمان رفتيم در آنجا ناگهان چشمم به خواهرم افتاد که درآغوش آن مرد بسر مي برد.فرياد کشيدم:ساره اينجا چه غلطي مي کني؟پاسخ داد به تو ربطي ندارد! دوستانم سريع مداخله کردند وبه من مواد دادند من مشغول مواد شدم وآنهاساعتها با خواهرم مشغول شدند .اگر بگويم  تبديل به يک حيوان شده بودم درواقع به حيوانات اهانت کرده ام من خيلي پست تر ازحيوان شده بودم عقل ،مال،شرف وهمه چيز را ازدست داده بودم.زندگي نکبت بار من وخواهرم به همين منوال پيش مي رفت تا روزي که پليس به تلفن پدرم زنگ زد واورابه پاسگاه فرا خواند پدرم فورا خودش را به آنجارسانيد ومطلع شد که خواهرم در کنار يک مرد بيگانه ودر حالت مستي در اثر تصادف کشته شده است!

با خود گفتم:واي خدايا !اين چه مصيبت جانکاهي است که سنگ را نيز به گريه در مي آورد!زندگي سارا چه پايان غم انگيزي داشت!سارا خواهر عزيزم !تو اصلا فکر نمي کردي عاقبت کارت به اينجا بکشد تواصلا نخواستي چنين شود ديگرا ن براي تو نقشه ريختند.خدايا ساره ي پاک ونازنين ناي فاميلها به خواهر مرحومم نا سزا مي گويند واورا باعث اينهمه بدبختي مي دانند درحالي که او کاملا بي گناه بود وهمه تقصيرها ازمن بود. من با خواهر وخانواده ام کاري کردم که اگر با سنگسار کشته شوم بازهم کم است.

ببينيد برادران اين است عاقبت مواد مخدر وعاقبت دوستي با دوستان ناباب واين است عاقبت پيروي از نفس وشيطان.

آري مواد مخدر...ريشه ي هر چه شر وفساد است... چه خانه هايي را که ويران نکرده ..چه انسانهاي پاک وبي گناهي را که به دام نينداخته وآلوده نکرده است...وچه خانواده هايي را که ازهم نپاشيده است..خوانندگان عزيز خواهش مي کنم کسي را حقير ندانيد وبه باد مسخره نگيريد واز سرگذشت من درس بگيريد وازخدا براي خود وخانواده ي خود نجات بخواهيد.

همچنين براي خواهرم دعاي مغفرت وآمرزش بکنيد

خدايا خواهرم سارا را بيامرز وبر او رحم کن.


نظرات شما عزیزان:

hasti
ساعت11:55---17 فروردين 1396
سلام وبتون خیلی خوب بود....موفق باشید
پاسخ:سلام ممنون که سر زدین


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: اسلامایمانخانوادهاعتیاد

تاريخ : سه شنبه 13 / 1 / 1396 | 1:30 AM | نویسنده : یونس |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب مغانشابو
  • وب موج سوار
  • وب آموزش ریاضی
  • وب بای شاپ