سلطان صلاح الدين ايوبي

989- سلطان صلاح الدين ايوبي
شخصيت صلاح الدين ايوبي يکي از معجزه‌هاي بزرگ و نشانه‌هاي آشکار صلاحيت و جاودانگي اسلام است.
صلاح الدين ايوبي سربازي نجيب و از خانداني متوسط و کرد بود، قبل از فتح مصر و جنگ‌هايي که عليه صليبيان سازمان داد، کسي گمان نمي‌کرد که اين جوان نوخاستة کرد روزي فاتح بيت المقدس و پاسدار کيان و مدافع عالم اسلام باشد و مجد و عظمت، عزت و کرامت ببادرفتة مسلمانان را بازگرداند، و کسي نمي‌پنداشت که براي او سعادت و افتخاري بس‌عظيم مقدر است که صلحا و عابدان بزرگ و اشراف نيک‌نژاد به او رشک مي‌برند، و کسي نمي‌دانست که او به چنان عمل بزرگي اقدام مي‌نمايد که روح بلند پيامبر ص را شادمان و مسرور مي‌گرداند، «لين پول» مي‌گويد:
«صلاح الدين نمونة بارز پرهيزگاري آميخته با سکوت و آرامش روحي بود، و همچون ديگر افراد پاک طينت از تلوث به مفاسد و رزايل اخلاقي اجتناب مي‌ورزيد و تا آن هنگام هيچ نشاني مبني بر اين که او در آينده يکي از مردان نام‌آور و قهرمانان تاريخ مي‌گردد، وجود نداشت»([1]).
اما هنگامي که خداوند او را براي اين کار عظيم برگزيد از جانب خويش اسبابش را نيز براي وي فراهم نمود، و ولي نعمتش سلطان نورالدين با اصرار او را به مصر فرستاد.
قاضي بهاء الدين بن شداد امين و محرم راز سلطان صلاح الدين در کتاب خويش «النوادر السلطانية والمحاسن اليوسفية» مي‌نويسد:
«سلطان قدس الله رحمه به من گفت: براي رفتن به مصر من از همه مردم بيشتر مخالفت مي‌کردم، من با ميل خود عمويم([2]) را همراهي نکردم، و کاملاً آنگونه بود که خداوند متعال مي‌فرمايد: {وَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ }.
پس از اين که صلاح الدين به مصر رسيد و زمام حکومت را به دست گرفت، در زندگيش تحول عظيمي رخ داد و يقين کرد که خداوند متعال براي او کاري بزرگ و ارزشمند مقدر ساخته است که با رفاه و خوشگذراني و تن‌پروري سازگاري ندارد، قاضي ابن شداد مي‌گويد:
«با بدست‌گرفتن زمام امور حکومت مصر دنيا نزدش خوار و بي‌ارزش گشت، و سپاس نعمتي را که خداوند به او ارزاني داشته بود به جاي آورد و از گذشتة خويش توبه نمود و از خوشگذراني و تن‌آسايي روي برگرفت و جامة تلاش و سخت‌کوشي را به تن کرد و تا واپسين لحظات زندگي نه تنها سست نشد، بلکه بر عزم و اراده اش استوارتر گرديد»([4]).
تاريخ‌نگار مسيحي نيز اين مطلب را تأييد مي‌کند و مي‌گويد:
«صلاح الدين براي خود زندگي سختي برگزيد و بر پرهيزگاري و زهد خود که از قبل جزو صفات بارز وي بودند افزود، و از خوشگذراني بازآمد و لذت‌هاي دنيا را کنار گذاشت و در تمام امور بر خود سخت گرفت تا براي ديگران اسوه و الگو باشد، او تمامي تلاش خويش را به کار گرفت تا دولتي اسلامي و مقتدر ايجاد کند که توان آن را داشته باشد که کفار و صليبيان را به طور کلي از سرزمين‌هاي اسلامي براند، روزي چنين گفت: هنگامي که خداوند مصر را به من داد حدس زدم که فلسطين نيز به من خواهد رسيد، از آن زمان تنها هدف زندگيش پيروزي و غلبة دين اسلام بر اديان ديگر بود و با خداوند عهد نمود که تا آخرين لحظة زندگي با کفار بجنگند و در راه خدا جهاد نمايد»([5]).
 
عشق جهاد و آرزوي شهادت
سلطان صلاح الدين شيفتة جهاد بود و به آن اهميت زيادي قايل مي‌شد، جهاد عبادت و لذت زندگي و غذاي روح و ماية آرامش روانش بود، قاضي بهاء الدين بن شداد مي‌گويد:
«عشق جهاد تمام وجودش را فرا گرفته بود، بگونه‌اي که تنها از جهاد سخن مي‌گفت و جز به تجهيزات و مردان جنگي به موضوعي ديگر نمي‌انديشيد، و تنها به کسي توجه مي‌کرد که از جهاد سخن بگويد و به آن ترغيب نمايد، به خاطر عشقي که به جهاد في سبيل الله داشت اهل، اولاد، وطن و خانه اش را ترک کرده و از دنيا تنها به ساية خيمه‌اي در معرض باد و طوفان قرار داشت بسنده نمود... هرگاه شخصي مي‌خواست خود را به وي نزديک کند از جهاد سخن به ميان مي‌آورد و او را ترغيب مي‌نمود... به جرأت مي‌توان گفت که پس از آغاز جهاد حتي يک درهم در جايي ديگر جز جهاد و تجهيز لشکر هزينه نکرده است»([6]).
ابن شداد عشق سلطان به جهاد و دلسوزي وي نسبت به اسلام را اينگونه توصيف مي‌کند:
«در آن روز ميان دو لشکر نبرد سختي جريان داشت و سلطان همچون مادري داغديده که فرزندش را از دست داده با اسبش بي‌قرار از گوشه‌اي به گوشه ديگر مي‌تاخت و مردم را براي جهاد و مبارزه برمي‌انگيخت و خود نيز به تنهايي به صفوف دشمن حمله برد، و به تنهايي ميان صفها مي‌گشت و در حالي که اشک از چشمانش سرازير بود بانگ برمي‌آورد با «يا للاسلام!! يا للاسلام»([7]).
«در جنگ «عکه» هرگز غذايي به دهان نبرد و تنها با چند ليوان نوشيدني که پزشک توصيه کرده بود اکتفا نمود»([8]).
«يکي از پزشکانش به من گفت که او آنقدر در امر جهاد منهک بود که از روز جمعه تا روز يکشنبه غذايي جز چند لقمة ناچيز تناول نکرد»([9]).
 
جنگ سرنوشت‌ساز حطين
سرانجام پس از جنگ‌ها و درگيري‌هاي زيادي نبرد تاريخي و سرنوشت‌ساز حطين که به سقوط دولت صليبي فلسطين انجاميد در روز شنبه تاريخ 14 ربيع الآخر سال 583 هـ برابر با 4 ژانويه سال 1187 م درگرفت و خداوند متعال در آن جنگ فتح مبين و آشکاري را نصيب مسلمانان گردانيد و آنان را پيروز ساخت.
«لين پول» نتائج آن جنگ را اينگونه توضيح مي‌دهد:
«فرماندهان برجسته و امرا و جنگجويان صليبي و در رأس آنها «جي دي لوسنيان» پادشاه بيت المقدس و برادرش «جاتيلان» و «پرنس رينودي شاتيون» حکمران کرک و «همغري» حکمران تنين و سرکردگان داويه و اسبتار و بسياري ديگر از جنگجويان و فرماندهان صليبي به اسارت درآمدند و مسلمانان توانستند که تمامي قهرمانان و سربازان سواره و پياده صليبي را به اسارت بگيرند، حتي يک سرباز مسلمان 30 اسير صليبي را که خود آنها را گرفته بود با خود مي‌برد و به طناب خيمه اش مي‌بست، اجساد کشتگان و اعضاي قطع‌شده و صليبي‌ها روي هم تلمبار و همانند سنگ و چوب بر يکديگر انباشته شده بود، سرهاي از تن جداشدة صليبيان همانند هندوانه در پاليز، در ميدان نبرد پراکنده بود»([10]).
«ميدان نبرد سرنوشت‌ساز حطين که 30000 سرباز و جنگجوي معروف و شناخته‌شده صليبي در آن به قتل رسيدند، يک سال بعد نيز توده‌هاي سفيد استخوان که آنجا مانده بود، از دور نمايان بود و لاشه‌هاي تکه پاره‌اي که درندگان بجا گذاشته بودند، در گوشه و کنار ميدان نبرد به چشم مي‌خورد»([11]).
 
غيرت ديني سلطان
تاريخ در کنار اين فتح مبين با تجليل و احترام اين داستان را که حکايت از ايمان قوي و عميق سلطان صلاح الدين و غيرت و حميت افروخته ديني وي دارد، ثبت خواهد کرد، بگذاريم که تاريخ‌نگار انگليسي اين حکايت را برايمان باز گويد، حکايتي که قلب‌هاي مرده را زنده و از ايمان و يقين سرشار مي‌سازد و غيرت نهفتة هر مسلماني را برمي‌انگيزد، او مي‌گويد:
«سلطان دستور داد که خيمه اش را در ميدان جنگ بر پا کنند و در پي آن اسيران را به حضور طلبيد، پادشاه «جي دي لوسنيان» و «رينودي شايتون» حکمران کرک را آوردند، سلطان پادشاه را کنار خود نشاند و چون آثار تشنگي شديدي بر او مشاهده نمود، ليواني آب سرد به او داد، پادشاه نوشيد و باقيمانده اش را به «رينودي شايتون» حکمران کرک داد، سلطان اين عمل او را نپسنديد و به مترجمش گفت که به پادشاه بگويد: تو او را آب داده‌اي من به او آب نداده‌ام، ما هرگاه به کسي نان و نمکي بدهيم معنايش اين است که او را تأمين داده ايم، اما اين مرد از خشم و عقوبت من نجات نخواهد يافت، اين را گفت و بي‌درنگ از جا برخاست و به «رينودي شايتون» که از هنگام ورود به خيمه کماکان سر پا ايستاده بود نزديک شد و به او گفت: من تاکنون دو بار نذر کرده‌ام که تو را بکشم، يک بار هنگامي که تصميم گرفته بودي به حرمين شريفين (مکه و مدينه) حمله کني، و ديگر بار هنگامي که بر کاروان حجاج تاختي و آنها را غارت کردي و به خاک و خون کشيدي، و بدان که اکنون انتقام محمد ص را از تو مي‌گيرم و پاداش خيانت و بي‌حرمتي مقدسات و گستاخي‌ات را کف دستت مي‌گذارم، در پي اين سخن شمشيرش را از نيام بيرون کشيد و با آن ضربه‌اي محکم بر گردن «رينودي شايتون» نواخت و به نذر و عهد خويش وفا کرد([12])، و پس از آن نگاهبانان کارش را تمام کردند، هنگامي که پادشاه «جي دي لوسنيان» عاقبت هولناک دوستش را ديد، ترس و وحشت وجودش را فرا گرفت و يقين کرد که او نيز به سرنوشت دوستش گرفتار مي‌آيد و در پي او خواهد رفت، سلطان به او دلداري داد و گفت: پادشاهان عادت ندارند که پادشاهان را بکشند، اما چون اين مرد چندين بار پي در پي پيمان‌شکني و خيانت کرده بود با او اينگونه رفتار کردم»([13]).
ابن شداد مي‌گويد:
«سلطان پرنس «ارناط» (رينودي شايتون) را احضا کرد و به او گفت: اکنون انتقام محمد ص را مي‌ستانم، و سپس او را به اسلام فرا خواند اما او نپذيرفت»([14]) (و در پي آن او را کشت).
 
فتح بيت المقدس
پس از نبرد حطين لحظة مبارکي که سلطان سال‌ها براي رسيدن به آن لحظه شماري مي‌کرد و در حسرت آن مي‌سوخت فرا رسيد، و آن فتح بيت المقدس بود، قاضي ابن شداد مي‌گويد:
«سلطان رحمه الله در باره قدس آن چنان غم و اندوه عظيمي در دل داشت که حتي کوه‌ها نيز تاب تحمل آن را نداشتند»([15]).
سلطان در تاريخ 27 رجب همان سال (583 هـ) فاتحانه وارد بيت المقدس شد و بيت المقدس نخستين قبله مسلمانان، قبله‌اي که حضرت پيامبر ص در شب اسراء در آنجا امام و پيشنمار پيامبران شد، پس از 90 سال به دامان اسلام و مسلمين بازگشت، و از حسن اتفاق سلطان دقيقاً در همان تاريخي وارد بيت المقدس شد که حضرت پيامبر ص به معراج مشرف شده بودند.
ابن شداد مي‌گويد:
«فتح بيت المقدس فتح عظيمي بود و جمعيتي انبوه از علما و اهل حرفه و طريقه در آن حضور داشتند، زيرا هنگامي که مردم از فتوحات سلطان در شام و قصد وي براي فتح بيت المقدس اطلاع يافتند، همه علماي سرشناس از مصر و شام به او پيوستند، صداها به دعا و تهليل و تکبير بلند شد و آنجا خطبه خوانده شد و در روز نماز جمعه در بيت المقدس اقامه شد و صليبي را که بر قبه مسجد الصخره نصب شده بود پايين آوردند، و خداوند اسلام را ياري نموده و پيروز گردانيد»([16]).
سلطان نورالدين زنگي رحمه الله به اميد آزادي قدس با اهتمام فراوان براي بيت المقدس منبري گرانبها تهيه ديده و براي ساخت آن هزينه‌هاي سنگيني متحمل شده بود که اگر روزي بيت المقدس به مسلمانان بازگشت اين منبر را آنجا نصب کند، سلطان صلاح الدين دستور داد که آن منبر را آوردند و آن را در مسجد الاقصي نصب نمود([17]).
 
اخلاق
زيباست که حکايت اخلاق والاي اسلامي و جوانمردي، بزرگمنشي و عفو سلطان را از تاريخ‌نگار مسيحي بشنويم، او مي‌گويد:
«مروت، بلندهمتي و بزرگمنشي سلطان هيچگاه همانند روزي که مسلمانان کليدهاي بيت المقدس را به دست گرفتند، تجلي نيافت، عمال و سپاهيانش امور شهر را به عهده گرفتند و مردم را از هرگونه تجاوز ستم و اخلالگري باز داشتند، به هيچ يک از صليبيان اندک آزار و آسيبي نرسيد، گارد سلطان تمامي خيابان‌ها و راه‌هاي خارجي شهر را زير نظر داشتند، بر دروازه معروف شهر «باب داود» يکي از عاملان امين و مورد اطمينان، به کساني که فديه مي‌پرداختند اجازه مي‌داد تا از شهر خارج شوند»([18]).
اين تاريخ‌نگار در ادامه مي‌نويسد: «عادل» برادر سلطان و بطريک «باليان دي ابلين» هزاران نفر از اسيران را آزاد نمودند، و سپس مي‌افزايد:
«اندکي بعد صلاح الدين خطاب به فرماندهانش گفت: برادرم و بطريک «باليان» هريک از جانب خود صدقه دادند و شماري از اسيران را آزاد نمودند، و اکنون من از جانب خود صدقه مي‌کنم و در پي آن به جارچيان لشکر دستور داد تا در تمامي کوچه و خيابان‌ها جار بزنند که پيرمردان و افراد ناتوان که توان پرداخت فديه ندارند آزاد هستند و هرجا مي‌خواهند بروند، در پي اين اعلام پيرمردان و افراد ناتوان به سوي درهاي شهر حرکت کردند و از طلوع آفتاب تا غروب گروه گروه از شهر خارج مي‌گشتند. آري، صلاح الدين اينگونه بر فقراء و مساکين که کسي توان شمار آنان را نداشت منت نهاد و آنان را معاف نمود».
کوتاه سخن اين که سلطان صلاح الدين پس از اين که قدس را از چنگال صليبيان رها ساخت، براي عمران و آباداني آن توجه و عنايت خاصي مبذول داشت که ما را به ياد اعمال و رفتار وحشيانه و جنايات هولناکي مي‌اندازد که صليبيان در سال 1099 م هنگام تصرف قدس مرتکب شدند، روزگاري که بازارها و خيابان‌هاي بيت المقدس از اجساد مسلمانان انباشته بود و آه و فغان و فريادهاي گوش خراش مجروحاني که در حال جان‌کندن بودند همه جا را فرا گرفته بود و «گودجر» و «تانکرد» در آن خيابان‌ها قدم مي‌زدند، روزگاري که مسلمانان بي‌گناه را به آتش انداختند و به بدترين وجه ممکن آنان را با انواع شکنجه‌هاي بي‌رحمانه آزار دادند، آنگاه بسياري از مسلمانان به پشت بام و برج‌هاي قدس پناه بردند، اما صليبيان ستم‌پيشه آنها را آماج تيرهاي خود قرار داده و بر زمين مي‌انداختند، اين کشتار وحشيانه‌اي که صليبيان به راه انداختند کرامت و شرافت عالم مسيحي را به باد داد، ستم و تجاوز و جنايات فجيع و دردناکي که مرتکب شدند چهره اين شهر پاک و مقدس را سياه نمود، شهري که حضرت عيسي مسيح عليه السلام در آن درس دوستي و مهرباني مي‌داد و مي‌گفت:
«خوشا به رحم‌کنندگان و مهربانان، کساني که رحمت و برکات پروردگار برآنان فرود مي‌آيد».
صليبيان هنگامي که اين سرزمين پاک را به کشتارگاه مسلمانان مصيبت‌ديده و رنج‌کشيده تبديل مي‌کردند تعاليم و گفتار عيسي مسيح را به فراموشي سپرده بودند، آيا اين ماية سعادت صليبيان سنگدل نبود که سلطان صلاح الدين آنها را مورد لطف و رحمت خويش قرار داد؟
رحمت يکي از برترين صفات الهي و تاج و عظمت عدالت است، زيرا هرجا عدالت توانسته انساني را به حق بکشد، رحمت نيز توان داشته است که او را نجات دهد و حفاظت نمايد...
«اگر تاريخ از اعمال و افتخارات بزرگ سلطان صلاح الدين جز کيفيت بازپس‌گيري بيت المقدس موردي ديگر به ياد نمي‌داشت، همين يک مورد به تنهايي براي اثبات اين مطلب کافي بود که سلطان صلاح الدين نه تنها در دوران خود و مروت و جوانمردي، شهامت، کرامت و بلندهمتي يگانه و بي‌نظير بود، بلکه در تمامي اعصار و نسل‌هاي او يگانه و بي‌همتا بوده است»([19]).
 
سيل بنيانکن صليبي
پس از فتح بيت المقدس و شکست و ناکامي ذلت‌بار صليبيان در حطين اروپا بار ديگر به پا خاست و با تمامي نيروها و همراهي پادشاهان، اسب‌سواران قهرمان و فرماندهان دليرش همچون «قيصر» و «فريدريک» و «ريچارد» (قلب الاسد) و شاهان انگليس، فرانسه، صقليه، نسما، بوغندي و فلاندرز به شهري کوچک مثل شام حمله کردند، و تنها کسي که به مقابله با آن برخاست سلطان صلاح الدين و خويشاوندان و جمعي از خلفاي وي بودند که از اسلام و مسلمين دفاع مي‌کردند، و از جانب تمامي عالم اسلام به جهاد و مبارزه مشغول بودند.
 
صلح و پايان کار
سرانجام دو طرف که جنگ‌هاي خونين پنج‌ساله آنها را از پاي درآورده بود، سال 1192 م در «رمله» پيمان صلح را امضاء کردند و بيت المقدس و شهرها و دژهايي که مسلمانان فتح کرده بودند جز «عکه» که صليبيان بر آن نفوذ و حکومت داشتند، همه در تصرف و تحت سيطرة مسلمانان بود و صلاح الدين سلطان بلامنازع و بي‌رقيب و صاحب امر و نهي تمامي شهرا بود، و کار بزرگي را که به عهده گرفته و به عبارتي دقيق‌تر کاري را که خداوند به او سپرده بود به انجام رسانيد.
تاريخ‌نگار نصراني در باره پيروزي سلطان صلاح الدين و پايان‌يافتن جنگ‌هاي شوم صليبي مي‌گويد:
«جنگ مقدس پايان يافت و شعله‌هاي جنگ‌هايي که 5 سال متمادي به طول انجاميد، فروکش کرد، مسلمانان قبل از فتح حطين در ژوئية 1187 م در غرب رود روان اردن حتي يک وجب زمين نداشتند، اما در سپتامبر 1192 که در رمله پيمان صلح امضاء شد از «صور» گرفته تا «يافا» به استثناي قطعه‌اي کوچک کنار ساحل همه در دست مسلمانان بود، در پيمان صلح هرگز چيزي که موجب سرافکندگي سلطان باشد وجود نداشت، ترديدي نيست که بيشتر مناطقي که صليبيان تصرف کرده بودند، در تصرف فرنگيان باقي ماند، اما با توجه به خسارات مالي و جاني فراواني که آنان متحمل شده بودند، اين نتيجه بسيار اندک و ناچيز بود.
با تحريکات بطريک روم سراسر عالم مسيحي سلاح برگرفت و به ميدان آمد، «قيصر» و نفريدريک» و شاهان انگليسي، فرانسه، و صقليه و «ليوپولد» حاکم نسما، «يوک» حاکم بوغندي، «کاونت» حاکم فلاندرز و شاه بيت المقدس و ديگر صليبيان و جنگجويان زبده داويه و اسبتار در اين زمينه از هيچ کوششي دريغ نورزيدند و بسيار از شاهان، فرماندهان و امراي نصراني جان باختند، آنها اميد داشتند که بيت المقدس را به چنگ آورند و دولت صليبي قدس را که در آستانة فروپاشي بود از نابودي برهانند، آنها آرزو داشتند که شجرة رؤياهاي‌شان دوباره به ثمر بنشيند، اما نتيجه چه شد؟
قيصر «فريدريک» در اين ميان درگذشت شاهان فرنگ و فرانسه به کشورهاي خود بازگشتند و عزيزترين دوستان و افراد و اشراف خود را در بيت المقدس به خاک سپردند، اما بازهم براي رسوايي آنان بيت المقدس به دست صلاح الدين ماند و تنها منطقه‌اي کوچک در ساحل «عکه» تحت تصرف و حکم صليبيان بود».
«در جنگ سوم صليبي عالم مسيحيت تمامي نيروهاي خود را فرا خواند و عليه صلاح الدين بسيج نمود و بر او حمله کرد، اما صلاح الدين در برابر آنها همچون سنگ سختي که کسي توان شکافتن آن را نداشت، مقاومت نمود، لشکريان سلطان گرچه در اثر تلاش‌هاي طاقت‌فرسا و خستگي‌هاي پي در پي و جنگ‌هاي متوالي که ماه‌ها و سال‌ها به طور انجاميده بود، خسته و ناتوان بودند، اما هرگز لب به شکايت نگشودند و هيچ يک از آنان از دستور سلطان مبني بر حضور در نبرد و تقديم جان در اين راه هرگز سرپيچي نکردند، امکان دارد که والياني که در وادي‌هاي دور دست نهر دجله به سر مي‌بردند و تحت فرمان سلطان بودند، از درخواست‌هاي مکرر وي مبني بر ارسال نيرو اندکي خسته و ملول شده باشند، اما به هرحال آنان نيز با اخلاص و حماس کامل با سپاهيان خويش به سلطان پيوستند، سپاه موصل در جنگ اخير که در «ارسوف» اتفاق افتاد با شجاعتي نادر جنگيدند و حماسه‌اي بي‌نظير آفريدند و سلطان در تمامي جنگ‌ها به سپاه مصر و عراق اطمينان داشت، و هرگاه سلطان نياز پيدا مي‌کرد به کمک و ياري وي مي‌شتافتند، همچنين لشکرهاي شمال و مرکزي شام دايماً از وي پشتيباني مي‌کردند، اعراب، مصري‌ها، کردها و ترک‌ها همه خادمان گوش به فرمان سلطان بودند، و عملاً نيز همانند خادمان هرگاه سلطان آنان را فرا مي‌خواند بي‌درنگ حاضر مي‌شدند، سطان توانسته بود که با توجه به اختلافات رنگ و نژاد و خصومات و درگيري‌هاي قومي که ميان آنان وجود داشت، آنان را يکجا گردهم آورد، و اکنون گويا همه جسد واحدي بودند و همگي به يک سپاه نسبت داشتند».
«بدون ترديد سلطان در جمع‌نمودن اين لشکرها تحت لواء و فرماندهي واحدي يک يا دو بار با مشکلاتي مواجه بوده است، و در برخي موارد در طبايع آنان اختلافات عميقي نيز مشاهده کرده است، تمرد لشکر در «يافا» يکي از اين موارد حساس مي‌باشد، اما با اين وجود تمامي آن لشکرها که به عناصر و نژادهاي گوناگوني نسبت داشتند تا پاييز 1192 م تحت فرمان سلطان باقي ماندند، و از همان ابتداء که سلطان براي اولين بار در سال 1187 م آنان را به مبارزه فرا خواند تا پايان کار تحت فرماندهي سلطان به جهاد و مبارزه پرداختند و با وجود اين که در ميان آنان فرماندهان مقتدري بود که با توجه به اخلاص و توان رزمي و استقامت و پايداري مي‌توانستند که قدرت‌هاي بيگانه را هرچند از فرماندهي نيرومند و توان رزمي بالا و تاکتيک‌هاي دفاعي پيشرفته‌اي برخوردار باشند، شکست دهند، اما بازهم در تمامي اين مدت نه ولايتي عليه سطان قيام و کودتا کرد و نه فرماده و عاملي از حکم او سر پيچيد، مگر موردي جزئي که يکي از نزديکان سلطان از او کناره گرفت و البته اين مسأله نيز بعداً حل و فصل شد، و اين امر قبل از هرچيزي گوياي نفوذ و بيم عجيب سلطان مي‌باشد که توأم با محبت و احترام وي در قلوب رعيت جاي گرفته بود، سلطان حتي پس از پايان يافتن مشکلات و سختي‌هايي که جنگ‌هاي متوالي در پي داشت، يگانه فرمانروايي بود که از کوه‌هاي کردستان گرفته تا صحراي نوبه تحت حکم و فرمان او قرار داشت، و فرمانروايان بسياري از قبيل شاه کردستان و «کانلين» حاکم ارمنيه و سلطان قونيه و قيصر قسطنطنيه همگي از پشت مرزها آرزو مي‌کردند که سلطان صلاح الدين آنها را از هم‌پيمانان و متحدان خود بداند، اما سلطان هرگز طوق منت آنان را به گردن نيانداخت و به تنهايي و بدون کمک آنان دشمنان خود را تار و مار کرد و آنان تنها براي تبريک‌گفتن به سلطان به مناسب پيروزي‌هاي که او به تنهايي به دست آورده بود نزد وي آمدند».
در بارة هيچ يک از فرماندهاني که سلطان از آنها مشورت مي‌گرفت نمي‌توان گفت که او بر سلطان و روند تصميم‌گيري وي تأثير مستقيم داشته است، مگر موردي که اواخر عمر در مجلسي که براي مشورت و تصميم‌گيري در باره امور جنگ تشکيل داده بود، پيش آمد که رأي نادرست برادرش عادل بر رأي صائب و درست او غاصب شد، آنگونه که در «صور» و «عکه» اتفاق افتاد، اما هيچکس نمي‌تواند ثابت کند که رأي يکي از اعضاي مجلس بر سلطان از آراء ديگران تأثير بيشتري داشته است، برادران، فرزندان، برادرزادگان، همکاران قديمي و عمال جديد سلطان، قاضيان باهوش، وزراي دلسوز، معتمدين وفادار، واعظان و علماي بزرگ همگي بر امر جهاد موافق و متفق القول بودند، و عملاً نيز در جهاد و مبارزه عليه دشمنان شرکت نموده و در خيرخواهي و پشتيباني مولا و رهبر خويش حسب توان خود از هيچ کوششي دريغ نکردند، آيا مگر ميان آنان کسي يافت مي‌شد که امير و مولاي خود (صلاح الدين) را فراموش کند؟!.
«در آن موقعيت خطرناک و وضعيت نابسامان و بحراني که فکر و خيال انسان را آشفته و روح و روان را آزرده مي‌کرد تنها يک قلب تپنده وجود داشت که بر قلب‌هاي ديگر غالب بود، و تنها يک ارادة قوي وجود داشت که اراده‌هاي ديگر را تحت الشعاع خود قرار داده بود. آري، آن يگانه قلب بيدار و ارادة آهنين، قلب و ارادة سلطان صلاح الدين بود»([20]).
 
درگذشت سلطان
پس از اين که سلطان مسئوليت مقدس خود را به نحو احسن به انجام رسانيد و عالم اسلام را از خطر صليبيان مصون ساخت، خداوند اين فرزند رشيد اسلام را در 27 صفر سال 589 هـ در حالي که 57 سال عمر داشت به سوي خود فرا خواند([21]).
قاضي ابن شداد در باره درگذشت سلطان مي‌گويد:
«شب چهارشنبه 27 صفر که دوازده روز از بيماري سلطان مي‌گذشت، بيماري او شدت گرفت و بسيار ضعيف شد و از ابتداي شب علايم موت پديدار بود، زنها تجمع کردند، من و قاضي فاضل و ابن الزکي فراخوانده شديم، ملک افضل نيز آمد و به ما دستور داد تا نزد سلطان بمانيم، اما قاضي فاضل رأي او را نپذيرفت، زيرا مردم هر شب در دوازه قلعه منتظر ما مي‌ماندند، قاضي فاضل از آن بيم داشت که اگر در قلعه بمانيم در شهر شايعه مي‌گردد که سلطان درگذشته است و چه بسا هرج و مرج و ناامني به وجود آيد، قاضي فاضل مصلحت را بر اين ديد که ما از قلعه فرود آييم و شيخ ابوجعفر امام «کلاسه» را که مردي صالح بود فرا خوانند تا شب در قلعه بماند، تا در لحظات اخير نزد سلطان باشد و از تجمع زنان جلوگيري کند و سلطان را به شهادتين و ياد الله تلقين دهد، شيخ ابوجعفر را فرا خواندند و ما نيز در حالي که هريک از ما آرزو داشت که به جاي سلطان باشد از قلعه فرود آمديم، سلطان رحمه الله در آن شب در حال احتضار و در آستانه سفر آخرت قرار داشت و شيخ ابوجعفر نزد او قرآن مي‌خواند و او را به ياد خداوند تلقين مي‌نمود، سلطان از شب نهم در حالت بي‌هوشي به سر مي‌برد و تنها لحظاتي اندک به هوش مي‌آمد...
«شيخ ابوجعفر برايم حکايت نمود که هنگامي که او به آية {لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ} رسيد، سلطان تبسم نمود و چهره اش شاداب گشت و جان به جان آفرين تسليم نمود».
«سلطان رحمه الله صبح روز چهارشنبه 27 صفر سال 589 هـ از اين دنيا رحلت نمود».
«روز بسيار سختي بود که عالم اسلام پس از آن که خلفاي راشدين را از دست داده بود، تا آن هنگام چنان مصيبتي به خود نديده بود، در آن روز قلعه و شهر بلکه دنيا را چنان وحشتي فرا گرفته بود که فقط خدا مي‌داند، به خدا سوگند! من از بسياري مردم شنيدم که آرزو مي‌کردند که کاش به جاي سلطان آنها مي‌مردند، تا آن هنگام فکر مي‌کردم که اين سخن از نوعي اغراق و ادعا بيش نيست، اما در آن روز به يقين دانستم که اگر به جاي او فديه‌اي مي‌پذيرفتند بسياري از مردم و حتي شخص من آماده بوديم که به جاي سلطان خود را فدا کنيم»([22]).
قاضي ابن شداد مي‌افزايد:
«سلطان پس از خود اضافه بر 47 درهم ناصري و يک گرم طلا چيزي ديگر از قبيل ملک، خانه، زمين، باغ و مرزعه و يا چيزي ديگر به جا نگذاشت»([23]).
«تمام هزينه تجهيز و تکفين سلطان حتي پول کاهي که از آن کاهگل درست کردند و کفني وي به قرض گرفته شده بود که قاضي فاضل آن را از جاي حلالي تهيه کرده بود»([24]).
 
سلطان پارسا
قاضي ابن شداد از سيره، اخلاق، عادات و ويژگي‌هاي سلطان اينگونه سخن مي‌گويد:
«سلطان رحمه الله داراي اعتقاد صحيح و هميشه در ياد الله بود، او عقيده اش را با دليل و تحقيق و مباحثه از مشايخ اهل علم و فقهاي بزرگ اخذ کرده بود».
«سلطان رحمه الله بر نماز با جماعت بسيار مواضبت و پايبندي مي‌نمود، حتي روزي اظهار داشت که چندين سال است که بدون جماعت نماز نخوانده است، حتي در ايام بيماري که توان‌رفتن به مسجد را نداشت، امام را فرا مي‌خواند و با زحمت فراوان پشت امام به نماز مي‌ايستاد و نمازش را با جماعت مي‌خواند، و هرگز سنن رواتب را ترک نمي‌کرد، شبها بيدار مي‌شد و نماز شب (تهجد) مي‌گزارد، و اگر شب موفق به نماز تهجد نمي‌شد بنابر مذهب امام شافعي قبل از نمام فجر به جاي تهجد چندين رکعت نماز مي‌خواند، حتي در بيماري آخر که به مرگ وي انجاميد ايشان را ديدم که ايستاده نماز مي‌گزارد و علاوه از سه روزي که بي‌هوش بود، هرگز نماز را ترک نکرد».
سلطان رحمه الله در طول عمر خويش سرمايه‌اي که زکات برآن واجب گردد، ذخيره ننمود و هر مالي که به او مي‌رسيد در راه خدا صدقه مي‌کرد» (و حتي آنگونه که از ابن شداد نقل کرديم ايشان پس از خود هيچ ملک و سرمايه‌اي به جا نگذاشتند).
«بر اثر بيماري‌هاي متعدد سلطان در ماه رمضان روزة چندين روز از ايشان فوت شده بود و قاضي فاضل مسئوليت يادداشت اين روزها را به عهده داشت و با وجود اين که روزه با طبيعت وي سازگار نبود، اما خداوند متعال به او چنان توفيق و نيرويي عنايت فرمود که روزه‌هاي فوت‌شده را قضا آورد، و چون که قاضي فاضل حضور نداشت من به جاي او روزهايي را که سلطان روزه مي‌گرفتند يادداشت مي‌نمودم، طبيب او را در اين مورد سرزنش مي‌کرد، اما سلطان به توصيه‌هاي او گوش نمي‌داد و مي‌گفت: من نمي‌دانم که در آينده چه خواهد شد (زنده مي‌مانم يا خير) گويا به او الهام شده بود که بايد به سراي جاويدان و لقاء پروردگار بشتابد».
«سلطان رحمه الله از ديرباز قصد حج را داشت و در سال آخر که به لقاءالله پيوست براي حج تصميم قطعي گرفته بود و دستور داد که براي حج آماده باشند و چيزي ديگر براي حرکت نمانده بود، اما به دلايلي چون ضيق وقت و تهي‌دستي حج را براي سال آينده موکول نمود، اما تقدير و خواست الهي چيزي ديگر بود».
«سلطان رحمه الله به استماع قرانکريم علاقة وافري داشت، و به نگاهباناني که شب نگاهباني برج را بر عهده داشتند دستور مي‌داد که چندين جزء از قرآن تلاوت کنند و ايشان گوش مي‌کرد، سلطان رحمه الله فروتن و نرم‌دل بود و هنگام شنيدن آيات قرآن بي‌اختيار اشک از چشمانش سرازير مي‌شد و در بيشتر اوقات قلبش خاشع و چشمهايش اشکبار بود».
«سلطان رحمه الله به شنيدن حديث شوق و رغبت شديدي داشت، و هرگاه از شيخي که حديث روايت مي‌کرد سراغي مي‌يافت، اگر آن شيخ از کساني بود که از حضور نزد سلطان ابايي نداشت او را به حضور مي‌طلبيد و از او حديث مي‌شنيد و حديث را به سمع اولاد و مماليک خويش مي‌رسانيد، و هنگام سماع و حديث به خاطر احترام حديث به مردم دستور مي‌داد که بنشينند، و اگر آن شيخ از حضور به دربار سلاطين و امرا پرهيز مي‌کرد سلطان رحمه الله شخصاً نزد وي مي‌رفت و از او حديث مي‌شنيد، سلطان رحمه الله دوست داشت که خود حديث بخواند، در اوقات خلوت و فراغت مرا مي‌طلبيد و کتاب حديثي نيز مي‌آورد و مي‌خواند، و هرگاه به حديثي مي‌رسيد که عبرتي دربر داشت قلبش نرم مي‌گشت و اشک از چشمانش جاري مي‌شد».
«سلطان رحمه الله به شعاير و مقدسات ديني بسيار تعظيم مي‌نمود، به ملک ظاهر حاکم حلب دستور داد که جواني را که سهروردي نام داشت و ملحد و معاند شريعت بود، اعدام کند».
«سلطان رحمه الله به خداوند حسن ظن و اميدواري و بسيار اعتماد داشت و هميشه به دربار خداوند انابت و رجوع مي‌کرد، در اين مورد حکايتي از او بياد دارم که اکنون آن را باز مي‌گويم:
«فرنگيان در «بيت نوبه» با فاصله چند مرحله از قدس شريف خيمه زده بودند، سلطان رحمه الله در قدس بود و پيش قراولاني را فرستاده بود که تحرکات فرنگيان را زير نظر بگيرند و به وي گزارش دهند، آنان خبر دادند که صليبيان قصد محاصره و تصرف قدس را دارند، بيم و هراس همه جا را فرا گرفته بود، سلطان رحمه الله امرا و فرماندهان را به حضور طلبيد و آنان را از خطري که مسلمانان را تهديد مي‌کرد آگاه نمود و در باره ماندن در قدس از آنان مشورت خواست، همه با اصرار گرفتند که مصلحت نيست که سلطان در شهر بماند، زيرا اين نوعي به مخاطره‌انداختن اسلام است، و همه اعلام آمادگي نمودند که حاضرند در شهر بمانند، و مشورت دادند که سلطان با جمعي از لشکر همانند موردي که در «عکه» پيش آمده بود، لشکر دشمن را تحت نظر داشته باشند و شهر را حفاظت نموده و از آن دفاع کنند، مجلس مشورت با موافقت بر اين امر خاتمه يافت، اما سلطان بسيار اصرار داشت که خود آنجا بماند، زيرا مي‌دانست که با عدم حضور او کسي براي ماندن آماده نخواهد شد، و چون فرماندهان به خانه‌هايشان برگشتند، شخصي از آنان خبر آورد که آنان فقط در صورتي خواهند ماند که برادر سلطان ملک عادل و يا يکي از فرزندان سلطان با آنان باشد و فرماندهاهي آنان را به عهده گيرد، سلطان از اين سخن متوجه شد که آنان قصد ماندن ندارند و بدين جهت بسيار اندوهگين شد و سخت به فکر فرو رفت».
«آن شب تا نزديکي صبح من در کنار سلطان رحمه الله ماندم، شب جمعه بود، در آن شب زمستاني و سرد من و سلطان رحمه الله تنها به ترتيب امور مشغول بوديم، ايشان به نوعي يبوست مبتلا بود، دلم برايش به رحم آمد و مي‌ترسيدم که بيماري او بر او غلبه کند، از اين رو به ايشان پيشنهاد کردم که اندکي استراحت کند، سلطان رحمه الله به من گفت شايد که خودت را خواب گرفته و سپس برخاست، من هم به طرف خانه‌ام راه افتادم، همين که به منزل رسيدم و خواستم اندکي بخوابم مؤذن أذان گفت و سپيده دميد، من غالباً نماز صبح را با سلطان رحمه الله مي‌خواندم، نزد او برگشتم ديدم که وضو مي‌گيرد، چون مرا ديد گفت: لحظه‌اي هم خواب نرفتم گفتم: اين را مي‌دانستم، گفت: از کجا فهميدي؟! گفتم: چون خودم هم نخوابيدم، براي خواب که وقتي باقي نماند، نماز خوانديم و سپس مشغول شديم، من گفتم: راه حلي به ذهنم خطور کرد و گمان مي‌کنم که إن شاءالله مفيد واقع شود، گفت: چه راه حلي؟ گفتم: رجوع و توجه به طرف خداوند در حل اين مشکل بايد به خداوند اميدوار بود، گفت: چکار بکنيم؟ گفتم: امروز جمعه است سرورم صبح غسل کند و همانند عادت خويش در مسجدالاقصي جايي که حضرت پيامبر ص از آنجا به معراج برده شد نماز بخواند و مخفيانه مقداري مال صدقه کند و در ميان اذان و اقامه دو رکعت نماز بخواند و در سجده براي حل اين معضل دعا کند، در اين باره حديثي صحيح وجود دارد که دعا در اين وقت پذيرفته مي‌شود، و در دل اينگونه دعا پروردگار را اسباب مادي من از نصرت دين تو عاجز مانده است، جز توجه و چنگ‌زدن به ريسمان تو و اميدواربودن به فضل و رحمتت راهي ديگر باقي نمانده است. پروردگارا! تو براي من کافي هستي و تو بهترين وکيل و کارساز من هستي، خداوند با عظمت‌تر از اين است که تو را نااميد بگرداند.
سلطان رحمه الله بر مشورت من عمل نمود، حسب عادت هنگام نماز من کنار ايشان ايستاده بودم، ايشان ميان اذان و اقامه دو رکعت نماز خواند و در سجده ديدم که اشک‌هايش بر سجاده مي‌چکيد، البته نمي‌دانستم که چه مي‌گويد، هنوز آفتاب غروب نکرده بود که پيامي از «عزالدين جرديک» که فرماندة شده اند و لشکريانشان امروز به صحرا رفتند و تا ظهر آنجا ماندند و سپس به خيمه‌هاي‌شان باز گشتند، و صبح شنبه پيامي ديگر با مضموني مشابه رسيد و هنوز ظهر نشده بود که جاسوسي خبر آورد که آنها دچار اختلاف و تفرقه شده اند، و چون سپيدة روز دوشنبه طلوع کرد مژده رسيد که فرنگيان کوچ کرده و به رمله باز گشته اند»([25]).
 
مکارم اخلاق
سلطان رحمه الله در کنار زهد پرهيزکاري و پاکدلي اش به صفات حسنه و اخلاق پسنديده‌اي همچون عدل، عفو و بخشش، جود و سخا، بردباري، مروت، صبر، قاطعيت، پايمردي و استقامت و غيره منصف بود، قاضي ابن شداد مي‌گويد:
«سلطان در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه در مجلسي که فقهاء، علما و قضات حضور مي‌يافتند و براي دادبخشي و دادرسي به دادخواهي و شکايات مردم مي‌نشستند، در آن دو روز در به روي همه گشوده بود و همه مردم اعم از کوچک و بزرگ پيرزنان فرتوت و پيرمردان سالخورده، امکان حضور و دادخواهي داشتند، علاوه بر اين که هيچگاه در به روي مظلومان و ستمديدگان بسته بندو و هر لحظه که مراجعه مي‌کردند به آنان رسيدگي مي‌شد، اما سلطان به دادرسي در اين دو روز چنان پايبند بود که نه در حضر آن را ترک مي‌نمود و نه در سفر، و هرگز ستمديده، شاکي، مدعي و طالب حقي را از خود نراند، و با اين وجود هميشه در ذکر و تلاوت قرآن مشغول بود و بر آن مواظبت مي‌کرد، هرگاه شخصي به او شکايت مي‌کرد با او مي‌ايستاد به در دل و حکايت ستمي که بر او روا داشته شده گوش فرا مي‌داد و به آن رسيدگي مي‌نمود، من خود شاهد بودم که روزي مردي از اهل دمشق به نام «ابن زهير» از «تقي الدين» برادرزاده سلطان نزد وي شکايت نمود، با اين که «تقي الدين» نزد سلطان بسيار محبوب بود و منزلتي ويژه داشت، سلطان او را به دادگاه احضار نمود، و در برابر حق به مقام و منزلت او هيچ اعتنايي نکرد»([26]).
سلطان رحمه الله بردباري و حلم عجيبي داشت، تاريخ‌نگاران از نيروي تحمل و برداشت و شدت بردباري و صبر سلطان بر ناملايمات و احسان به کساني که به وي بد کرده اند حکاياتي نقل نموده اند که اگر از مردم عادي نيز حکايت مي‌شد جاي بسي‌تعجب و شگفتي بود، چه رسد به پادشاهي مقتدر و سلطاني قدرتمند!! روزي سلطان رحمه الله آب آشاميدني طلب نمود، اما در آوردن آب تأخير کردند، دوباره خواسته اش را تکرار نمود و حتي تا 5 مرتبه آب طلب نمود، اما بازهم از آب خبري نبود، آخرالامر سلطان رحمه الله گفت: برادران من دارم از تشنگي مي‌ميرم، آنگاه آب آوردند و سلطان نوشيد و هيچ کسي را هم ملامت ننمود، يک مرتبه پس از بيماريي طولاني به حمام رفت تا استحمام کند، اما آب حمام بسيار داغ بود، آب سرد طلب نمود، خادم آب آورد و ظرف بزرگي پر از آب و در دست خادم بود بر سر سلطان افتاد و تنها با لطف خداوند بود که از مرگ نجات يافت، اما سلطان بيش از اين چيزي نگفت که هرگاه قصد کشتن مرا داشتيد مرا هم خبر کنيد! خادم از ايشان معذرت خواست و سلطان رحمه الله نيز ديگر حرفي نزد، قاضي «ابن شداد» دربارة گذشت سلطان از امراء و سعه ‌صدر و بردباري وي حکايات زيادي نقل کرده است»([27]).
قاضي «بهاءالدين» در باره عفو و حلم سلطان و گذشت از سربازان و همراهانش داستان‌هاي متعددي ثبت کرده است([28]).
بخشش و سخاوت سلطان رحمه الله به قدري بود که آنگونه که ابن شداد مي‌گويد، بسا چندين ايالت و اقليم را يکجا بخشش مي‌کرد، پس از فتح «آمُد» «ابن قره ارسلان» از سلطان رحمه الله خواست که «آمُد» را به او ببخشد، و سلطان نيز چنين کرد، من خود ديدم که در قدس شريف دسته‌هايي نزد وي گرد آمده بودند، سلطان رحمه الله قصد داشت به سوي دمشق حرکت کند، در آن هنگام در خزانه چيزي وجود نداشت که به آن دسته‌ها بدهد، من در اين باره با ايشان صحبت کردم، ايشان برخي از وسايل بيت المال را فروختند و قيمتش را بر آنان تقسيم نمود و حتي يک درهم نيز از آن باقي نماند، مسؤلان بيت المال و خزانه‌داران چيزهايي را براي حالات اضطراري و مصايب و مشکلات غير مترقبه پنهان مي‌کردند، زيرا مي‌دانستند که اگر سلطان آنها را ببيند حتماً آنها را خرج مي‌کند، روزي از وي شنيدم که در ميان سخنانش چنين گفت: شايد ميان مردم افرادي باشند که طلا و خاک در نظرشان يکسان باشد، گمان مي‌کنم منظورش از اين سخن خود وي بود([29]).
ابن شداد در جايي ديگر مي‌گويد:
«سلطان رحمه الله بسيار مروت و حيا داشت، بخشنده و سخاوتمند و با ميهمانان گشاده‌رو بود، اگر کسي نزدش مي‌آمد، گرچه کافر هم مي‌بود به او احترام و اکرام مي‌کرد، من ديدم که شاه «صيدا» در «الناصره» نزد سلطان آمد و ايشان وي را احترام و اکرام کرد، و با وي غذا خورد و با اين حال بسياري از محاسن و ويژگي‌هاي اسلام را برايش برشمرد و او را به اسلام دعوت داد».
سلطان رحمه الله روح بلند و بخشنده‌اي داشت و نرم‌دل و مهربان بود، با مظلومان و ستمديدگان غمخواري و همدردي مي‌کرد و براي رفع مشکلات‌شان مي‌کوشيد، حکايتي که ابن شداد نقل نموده گوياي اين مطلب و مؤيد آن است او مي‌گويد:
«روزي من در مصاف با فرنگيان همرکاب سلطان بودم، يکي از پيشتازان سپاه‌زني رنگ‌پريده و بيمناک را نزد سلطان آورد که بسيار مي‌گريست و دست‌هاي گره خورده خود را بر سينه مي‌کوفت، پيشتاز لشکر گفت: اين زن از نزد فرنگيان به سوي ما آمد و درخواست نمود که او را نزد شما بياوريم و اکنون او را آورده ايم، سلطان رحمه الله به مترجمش گفت: از او بپرسد که چه کاري دارد؟ زن گفت: ديشب راهزنان به خيمه‌ام حمله کردند و دختر بچه‌ام را دزديند، ديشب را تا صبح به گريه و زاري پرداخته‌ام، شاهان فرنگ به من گفتند: سلطان بسيار رحم‌دل و مهربان است تو را نزد او مي‌فرستيم، نزد سلطان برو و دختر بچه‌ات را از او طلب کن، بدينگونه مرا نزد شما فرستادند و من از شما مي‌خواهم که دختر بچه‌ام را به من بازگردانيد، دل سلطان به حال آن زن سوخت و اشک از چشمانش سرازير شد و مروتش به جوش آمد، مأموري به بازار فرستاد تا از دخترک پرس و جو کند و هرکسي او را خريده باشد قيمت دخترک را به او باز دهد و دخترک را بياورد، ديري نگذشت که مأمور در حالي که دخترک را بر شانه‌هايش نشانده بود آمد، همين که چشم زن به دخترک افتاد خود را بر زمين انداخت و چهره اش را به خاک ماليد و مردم نيز از ستمي که به او روا داشته شده بود، مي‌گريستند، زن نگاهش را به آسمان بلند کرده بود، نمي‌دانيم که چه مي‌گفت: سپس دخترکش را به او سپردند و او را به لشکرگاه فرنگيان رسانيدند»([30]).
ابن شداد مي‌گويد:
«هرگاه يتيمي نزد سلطان آورده مي‌شد بر او ترحم مي‌نمود، و از وي دلجويي مي‌کرد و به او بخششي مي‌داد و مصيبت و اندوهيش را سبک مي‌کرد، و اگر يتيم سرپرستي قابل اعتماد داشت او را به سرپرستش مي‌سپرد تا او را سرپرستي و کفالت کند و در تربيتش بکوشد، و هرگاه پيرمردي سالخورده را مي‌ديد بر او ترحم مي‌نمود و به او عطايي مي‌داد و مورد لطف و احسانش قرار مي‌داد»([31]).
 
مردانگي و سوارکاري
آنچه قاضي بهاءالدين از سلطان رحمه الله نقل مي‌کند از صبر و استقامت وي در برابر سختي‌ها و مشکلات حکايت دارد، او مي‌گويد:
«در «عکه» بسيار بيمار بود و بدنش از کمر گرفته تا زانو يکدست و به گونه‌اي دانه و آبله شده بود که نمي‌توانست راست بنشيند و در خيمه به يک پهلو تکيه زده بود، و بدين جهت نمي‌گذاشت که سفره غذا را جلويش پهن کنند و دستور مي‌داد که آن را ميان مردم تقسيم کنند، اما با اين وصف بازهم در جنگ بود و نزديک دشمن خيمه زده بود و خود دسته‌هاي ميمنه و ميسره و مياني سپاه را براي جنگ ترتيب مي‌داد و از سپيدة صبح تا غروب بر پشت اسب سوار مي‌شد و ميان صفها مي‌گشت و بر شدت درد و سوزش آبله‌ها استقامت و صبر مي‌نمود و من از او بسيار شگفت‌زده بودم و چون اظهار تعجب مي‌کردم، مي‌گفت: هرگاه بر اسب سوار مي‌شوم ديگر درد احساس نمي‌کنم تا اين که دوباره از اسب پايين بيايم، و اين عنايتي است از جانب پروردگار»([32]).
در معرکه‌اي ديگر با وجود بيماري تا غروب آفتاب بر دشمن تاخت و چون شب شد براي او خيمه‌اي برپا شد، قاضي ابن شداد مي‌گويد:
«آن شب باهم بوديم، من و پزشک سلطان به تيمارداري و پرستاري وي پرداختم و او را سرگرم مي‌کرديم، سلطان اندکي به خواب مي‌رفت و دوباره از خواب مي‌پريد، تا اين که صبح دميد و بوق نواخته شد، سلطان و در پي ايشان تمامي لشکر بر اسب‌ها سوار شدند و به مصاف دشمن رفتند، دشمن به خيمه‌هاي خود در کناره غربي نهر عقب‌نشيني کرد، مسلمانان آنان را به تنگناي سختي گرفتار کردند و سلطان رحمه الله در آن روز تمامي فرزندانش را که حضور داشتند به خط مقدم فرستاد، و تمامي کساني را که نزدش بودند مي‌فرستاد تا اين که کسي جز من و پزشک باقي نماند، سلطان رحمه الله با بيماري خود و تمامي لشکر تا غروب در برابر دشمن ايستادگي کردند و شب نيز به آنها دستور داد در حالت آمده‌باش شب بگذرانند و ما نيز به جاي ديشبي خود بازگشتيم»([33]).
سلطان رحمه الله رادمردي شجاع بود که در شجاعت و دليري و شهامت ضرب المثل و زبانزد خاص و عام بود، قاضي ابن شداد در اين باره مي‌گويد:
«سلطان رحمه الله حتماً روزي يک يا دو بار نزديکي اردوگاه دشمن گشت مي‌زد و هرگاه جنگ شدت مي‌يافت ميان صفها مي‌گشت و از ميمنه تا ميسره مي‌رفت و دسته‌هاي سپاهيان را ترتيب مي‌داد، و به آنها دستور پيشروي مي‌داد و آنان را در مواضع حساس و استراتژيک مستقر مي‌ساخت و خود به دشمن نزديک مي‌شد و با آنان سخن مي‌گفت، روزي به وي گفتم که شما در هر موقعيتي به استماع احاديث پرداخته ايد، مگر هنگام جنگ، و اگر سرورم اينجا نيز چنين اجازه‌اي بدهند بسيار خوب است سلطان رحمه الله اجازه دادند و کتاب حديثي آورده شد و دو جزء از آن هنگام جنگ و ميان صف‌ها قراءت و استماع گرديد و ما بر پشت اسبها سوار بوديم، اندکي مي‌رفتيم و لحظه‌اي مي‌ايستاديم([34]). و «هيچگاه نديده‌ام که سلطان رحمه الله از کثرت نيروهاي دشمنان هراسي به دل راه دهد([35]) «و در بسياري از جنگ‌ها با دشمني که آمارش بالغ بر 500 يا 600 هزار نفر بوده به جنگ پرداخته و خداوند او را بر آنان پيروز گردانيده، و توانسته است که بسياري از آن را هلاک کند و بسياري ديگر را به اسارت بگيرد».
«در شبي 70 و اندکي کشتي از دشمن در بندر عکه لنگر انداخت و من آنها را از عصر تا مغرب شمردم، و اين امر از قوت نفس سلطان چيزي نکاست، بلکه باري مبارزه و مقابله با آن مصمم‌تر گرديد»([36]).
«مسلمانان در جنگ شديد و سرنوشت‌ساز «عکه» شکست خوردند و پرچم‌ها به زمين افتاد، اما سلطان با افرادي اندک استوار ماندند و آخر کار به تپه‌اي پناه بردند، و سربازاني را که متفرق شده بودند جمع نموده و آنان را توبيخ و سرزنش نمود و براي حمله‌اي مجدد آماده ساخت، و سرانجام مسلمانان پيروز گشتند و 7000 نفر از دشمن را به هلاکت رسانيد و سلطان رحمه الله با وجود سپاه انبوه و مجهز دشمن تا آخر در برابر آنان استقامت نمود»([37]).
قاضي ابن شداد از سلطان رحمه الله گفتاري نقل مي‌کند که بر علو همت و اراده قوي و عزم آهنين و غيرت ديني سلطان دلالت دارد، او مي‌گويد: روزي سلطان به من گفت: نمي‌خواهي که آرزوي قلبي‌ام را برايت بيان کنم؟ هرگاه خداوند فتح باقيمانده ساحل را برايم ميسر کند، قصد دارم که شهرها را تقسيم نموده و توصيه‌هاي لازم را بکنم و خداحافظي کنم و بر پشت دريا سوار شوم و براي جهاد به جزيره‌ها و سرزمين‌ها دور دست بروم تا اين که کافري بر روي زمين باقي نماند يا اين که در اين راه بميرم»([38]).
 
علم و فضل سلطان
سلطان رحمه الله عالم، فاضل و نسب‌شناس بود، قاضي ابن شداد مي‌گويد:
«سلطان رحمه الله حافظ نسب‌ها و وقايع عرب‌ها بود، و علاوه بر اين که به تاريخ و احوال آنان آگاهي داشت نسب‌هاي اسب‌هاي‌شان را نيز مي‌شناخت، به عجائب، نوادر و شگفتي‌هاي دنيا علم داشت، از وي مطالبي استفاده مي‌کردند که از ديگران ممکن نبود»([39]).
«برخي از تاريخ‌نگاران نوشته اند که ايشان کتاب «حماسه» ابي تمام را کاملاً از برداشت»([40]) «اين پول» از اوايل زندگي سلطان چنين مي‌گويد:
«طبعاً به علوم ديني متمايل بود، از علماي معاصر خود حديث مي‌شنيد و در بارة دلايل و راويان تحقيق مي‌نمود و در مسايل فقه و تفسير بحث مي‌کرد، و علاوه بر اين مي‌کوشيد که مذهب اهل سنت و جماعت را به حجت‌هاي قاطع و دلايل قومي و ثابت مؤيد کند»([41]).
 
فروپاشي سلطنت فاطميان و
افتخاري ديگر براي سلطان
سيطره سلطان صلاح الدين بر مصر نقطة انقراض و فروپاشي دولت عبيديان([42]) که به فاطميان شهرت داشتند بود، دولتي که دو قرن و 68 سال بر مملکت اسلامي حکومت کرد و بر فرهنگ، اخلاق و تمدن بخش عظيمي از جهان اسلام تأثير شگرفي بجا گذاشت، دوران آنان از عقايد و احکام عجيب غريب و قوانين مضحک مملو بود که برخي از آن را از کتاب «انحطاط والآثار» مقريزي نقل مي‌کنيم:
«در باره ميراث دستور دادند که به «ذوي الارحام» رد شود و اعلام کردند که اگر متوفي دختري از خود به جا گذارد با وجود دختر به برادر، خواهر، عمو، جد، برادرزاده و عموزاده ميت هيچ سهميه‌اي از ميراث ندارند، و در صورت وجود فرزند پسر و يا دختر تنها شوهر، همسر، پدر و مادر و جده کسي ديگر ميراث نمي‌برد، و با وجود مادر تنها به افرادي ميراث مي‌رسد که در صورت وجود فرزند به آنان ميراث مي‌رسيد».
خروج از اين قانون را عداوتي با حضرت فاطمه رضي الله عنهما مي‌پنداشتند «روزه و عيد رمضان به حساب آنان بستگي داشت و طلب هلال از مصر کلاً برچيده شد».
«در سال 372 عزيز بن المعز خواندن نماز تراويج را در مصر ممنوع کرد».
«در سال 381 مردي را تنها به اين جرم که نزد او کتاب «الموطأ» مالک بن أنس t يافته شده بود، شلاق زدند و او را در شهر تشهير کردند»([43]).
«و در سال 393 هـ 13 نفر را به اين جرم که صلاة الضحي خوانده اند دستگير و آنان را بر شتر سوار کرده و در شهر تشهير کردند و سه روز آنها را حبس کردند».
«و در سال 395 بخش‌نامه‌اي ديگر بر مردم قرائت شد که خوردن ملوخيا را که يکي از غذاهاي سنتي مصريان بود، فقط به اين دليل ممنوع کرد که معاويه بن ابي سفيان رضي الله عنهما  به آن علاقه داشت و سبزي معروف جرجير (ترتيزک) را نيز ممنوع قرار دادند، زيرا حضرت عايشه رضي الله عنهما به آن علاقه داشت».
«در ماه صفر همين سال بر تمامي مساجد و داخل و خارج و تمامي ديوارهاي جامع العتيق مصر و بر درهاي مغازه‌ها و سنگ‌ها و قبرستان و صحرا براي اسلاف دشنام و نفرين نوشته شد و با رنگ‌هاي مختلف آنها را رنگ‌آميزي نموده و با طلا نقش کردند»([44]).
«شرابخواري، غنا و موسيقي و نوشيدن آبجو عام گشت، مردم به لهو و لعب و خوش‌گذراني روي آوردند، در اين دوران مردم از بيماري‌ها و بلاهاي زيادي رنج مي‌بردند، مردم به کاخ سلطنتي هجوم برده و فرياد برآوردند «الجوع الجوع» (گرسنگي رنج مي‌بردند گرسنگي) اي اميرالمؤمنين پدر و جد تو با ما چنين نکرده بودند، تو نيز از خدا بترس و براي ما چاره بيانديش»([45]).
«در سال 424 هـ وليعهد که در آن هنگام هفت سال بيش نداشت سوار بر مرکبي از خيابان‌هاي آذين شد، مصر عبور کرد و مردم در برابرش تعظيم نموده و زمين را مي‌بوسيدند و آن زمان برايش از مردم بيعت خلافت گرفتند»([46]).
حکومت سلطان صلاح الدين ايوبي پايان اين دوران عجيب و مضحک و فاتحة عهد جديدي بود، آثار و نشانه‌هاي مذهب عبيديان کم کم از مصر رخت برمي‌بست، سنت شکوفا شد و همه جا را فرا گرفت، مدارسي تأسيس شد و علماي اهل سنت در آنها به تدريس علوم شريعت اسلامي پرداختند، رسوبات دوران عبيديان کم کم محو و ناپديد گشت، در وطن و مرکز خود غريب مطرود و آواره شده بود.
در عصر عبيديان، اسلام به آزمايشي بزرگ و محنتي عظيم گرفتار بود، به محارم و شعاير الهي هتک حرمت کردند و شريعت اسلامي را بازيچة خود ساختند و به سنت و عقايد اسلام توهين کردند، علماي اهل سنت مقهور و مستضعف و ذليل بودند، نه حرمت و ارزشي داشتند و نه شوکت و سلطاني، اما گردنکشان، او باشها و فرومايگان کاملاً آزاد و بي‌مهار بودند، زمين را به فساد کشيده و شر آنان همه جا را فرا گرفته بود و معضل بزرگي ايجاد کرده بودند.
علامه مقدسي در کتاب خود «الروضتين في اخبار الدوتين» در باره آن دوران چنين مي‌گويد:
«از ابتداي حکومت آنان از ذي الحجه 299 هـ تا سال 567 هـ اين بلا و مصيبت بر عالم اسلام باقي ماند، در دوران حکومت آنان دشمنان اهل سنت زياد شدند، بر مردم تسلط يافتند و بر آنها ماليات‌هاي سنگيني وضع کردند و ديگران نيز به آنها اقتدا نمودند، عقايد صحرانشينان و مرزنشيناني که در مرزهاي شام سکونت داشتند همچون «نصرانيه» و «درزيه» و «حشيشيه» را که افرادي جاهل و ساده‌لوح بودند فاسد کردند و آنها را به خود انداختند، فرنگيان نيز در اين دوران توانستند که اکثر شهرهاي شام و جزيره را اشغال کنند تا اين که خداوند با ظهور خاندان اتابکي که سلطان صلاح الدين را به ميدان فرستادند بر مسلمانان منت نهاد، آنها سرزمين‌هاي اسلامي را بازپس گرفتند و شر اين دولت را از سر مردم کم کردند»([47]).
طبيعي بود که اهل سنت و مؤمنان راستين از اين انقلاب سياسي که انقلابي ديني و اخلاقي در پي داشت، خوشحال شوند، علامه مقدسي که 29 سال قبل از اين انقلاب به دنيا آمده و آثار و تبعات آن را مشاهده نموده است، خوشحالي و شادماني خود را چنين بيان مي‌کند:
«آن دولت منقرض شد و با انقراض آن ذلت اسلام نيز در مصر پايان يافت»([48]).
علامه حافظ ابن قيم رحمه الله در کتاب خود «الصواعق المرسلة على الجهمية والمعطلة» انتشار و عواقب دعوت باطنيان و سپس از انقراض دولت با دست‌هاي توانمند نورالدين و صلاح الدين با نيرو و نشاط سخن مي‌گويد:
«دعوت آنان در مشرق به خاموشي گراييد و به تدريج در مغرب ظهور کرد و باطنيان قدرت يافتند، و بر بسياري از شهرها چيره شدند و کم کم به مصر رسيدند و آن را تصرف نموده و قاهره را بنا نهادند و حکام و قضات آنها آشکار به دعوت پرداختند و در زمان آنها رسايل اخوان الصفا، اشارات و شفا و ديگر کتاب‌هاي ابن سينا تصنيف شد، ابن سينا مي‌گويد: پدرم نيز از اهل همين دعوت بود، در زمان آنها سنت و کتب آثار بي‌استفاده ماند و تنها در خفا و به پنهاني مورد استفاده قرار گرفت، شعار دعوت آنها تقديم و ترجيح عقل بر وحي بود، بر مغرب زمين و مصر، شام، حجاز و عراق استيلا و تسلط حاصل نمودند، با اهل سنت همچون اهل ذمه و معاهدان معامله مي‌کردند و حتي اهل ذمه از امنيت، عزت و مقام برتري برخوردار بودند، علماي بسياري را گردن زدند و بسياري ديگر از وارثان انبياء در زندان‌ها جان باختند تا اين که سرانجام خداوند در عهد نورالدين و صلاح الدين اسلام و مسلمانان را از شر آنان نجات داد، و اسلام از اين بلا و عزايي که در انتظارش بود رهايي يافت، و پس از دوران طولاني سرافکندگي و افسردگي سربلند و بانشاط گرديد و اهل آسمان و زمين مژده دادند و بدر اسلام که در محاق و تاريکي بود بار ديگر درخشيدن گرفت و نورافشاني کرد، و پس از آن حالت احتضار و جان‌کندن روحش دوباره به او باز گشت، و خداوند به وسيله بندة خود بيت المقدس را از چنگال صليب‌پرستان نجات داد و ياوران خدا و رسول به نصرت و ياري دين برخاستند»([49]).
کتاب‌هايي که تاريخ آن دوران را ثبت کرده اند بيان مي‌کنند که عالم اسلام و علي الاخص شام و عراق از اين خبر خوش استقبال نموده و نزديک بود که مسلمانان از خوشحالي و شادماني بپرند.
کوتاه سخن اين که سلطان صلاح الدين از طرفي با ايستادگي و مبارزه در برابر صليبيان جهان اسلام را از بردگي سياسي و بي‌بندوباري اخلاقي و فرهنگي و از چنگال‌هاي غربيان نجات داد و از طرفي ديگر با منحل‌کردن دولت عبيديان (فاطميان) دروازهاي فساد راه که با انتشار باطنيت و اسماعيليت نه تنها مصر بلکه جهان اسلام را تهديد مي‌کرد بست و به نابساماني فکري و عقب‌گرد اعتقادي و انحلال اخلاقي که در طول سه قرن گريبانگير عالم اسلام بود پايان داد.
تاريخ اسلام هرگز اين دو عمل ارزندة سلطان صلاح الدين را فراموش نخواهد کرد و مسلمانان در هر زمان و مکاني که باشند ممنون اين مجاهد دلير و قهرمان نستوه کُرد هستند.
 



زيرنويس:
([1])- السلطان صلاح الدين، ص 63.
([2])- اسد الدين شيرکوه که سلطان نورالدين محمود او را براي تصرف مصر مأموريت داد.
([3])- النوادر السلطانيه ص 31.
([4])- النوادر السلطانيه، ص 32 – 33.
([5])- السلطان صلاح الدين، ص 186.
([6])- النوادر السلطانيه: ص 16 – 17.
([7])- مرجع سابق ص 155.
([8])- مأخذ قبل.
([9])- مرجع سابق ص 90.
([10])- السلطان صلاح الدين، ص 187 – 188.
([11])- مرجع سابق ص 189.
([12])- قاضي ابن شداد مي‌افزايد: هنگامي که «رينودي شايتون» به کاروان حاجيان حمله کرد، حجاج به او گفتند که از خدا بترسد و به پيمان و صلحي که با مسلمانان دارد پايبند باشد، اما او در جواب گفت: به محمدتان بگوييد تا شما را از دست من نجات دهد، هنگامي که اين خبر به اطلاع سلطان / رسيد، نذر کرد که هرگاه بر او ظفر يابد او را با دست خود به قتل برساند، النوادر السلطانيه، ص 127.
([13])- السلطان صلاح الدين، ص 188.
([14])- النوادر السلطانيه ص 64.
([15])- مرجع سابق، ص 213.
([16])- مرجع سابق، ص 66.
([17])- تاريخ ابي الفداء الحموي.
([18])- سلطان صلاح الدين.
([19])- سلطان صلاح الدين، ص 202 – 205.
([20])- السلطان صلاح الدين، ص 311 – 312.
([21])- علامه ابن کثير تاريخ ولادت سلطان را سال 532 هـ ذکر کرده است.
([22])- النوادر السلطانيه، ص 249 - 250.
([23])- مرجع سابق، ص 6.
([24])- مرجع سابق، ص 251.
([25])- النوادر السلطانيه ص 6 – 10.
([26])- النوادر السلطانيه، ص 11.
([27])- نگا: النوادر السلطانيه و کتاب‌هايي که در باره سيره نگاشته شده است.
([28])- النوادر السلطانيه، ص 21 – 24.
([29])- النوادر ص، 13 – 14.
([30])- النوادر، ص 26.
([31])- النوادر، ص 28.
([32])- مرجع سابق، ص 18.
([33])- نوادر، ص 19 – 20.
([34])- النوادر، ص 165.
([35])- مرجع سابق، ص 15.
([36])- مرجع سابق.
([37])- مرجع سابق.
([38])- مرجع سابق.
([39])- مرجع سابق.
([40])- البدايه والنهايه، ابن کثير، ج 13، ص 5.
([41])- السلطان صلاح الدين، ص 262.
([42])- محققان أنساب اتفاق نظر دارند که عبيديان هيچگونه نسبتي با اهل بيت نبوي ندارند، بلکه به مردي مجوسي به نام عبيد نسبت دارند، قاضي ابوبکر محمد بن الطيب در کتاب خود «الکشف عن أسرار الباطنية» و قاضي عبدالجبار در کتابش «تثبيت دلائل النبوة» و علامه مقدسي در کتابش «کشف ما کان عليه بنوعبيد» اين موضوع را به خوبي و مفصلاً بيان کرده اند.
([43])- الخطط والآثار، ج 1 / 340.
([44])- الخطط والآثار، / 2 / 341.
([45])- الخطط والآثار، / 2 / 354.
([46])- الخطط والآثار، / 1 / 355.
([47])- الروضتين في اخبار الدولتين 1 / 201.
([48])- الروضتين 1 / 201.
([49])- الصواعق المرسله علي الجهمية والمعطلة 1 / 333 – 334.


از کتاب: سلطان صلاح الدين ايوبي  فاتح قدس، مؤلف: سيد ابوالحسن ندوي (رحمه الله)، مترجم: عبدالقدوس دهقان

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: صلاح الدین ایوبی

تاريخ : چهار شنبه 28 / 1 / 1396 | 8:41 PM | نویسنده : یونس |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب مغانشابو
  • وب موج سوار
  • وب آموزش ریاضی
  • وب بای شاپ