به سوی خدا

این داستان جوانی است که در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود... هیچ یک از خواسته هایش رد نمی شد...
بی هیچ ترسی به معصیت الله مشغول بود... سرخوش از کارهایش...
به آنها افتخار می کرد... شب و روز... و روز و شب، از دنیا چیزی نمی فهمید مگر آنچه که با آن پروردگارش را خشمگین کند...

ولی در همسایگی اش جوانی بود که جز طاعت خدا و قرائت قرآن و دعوت مردم به خیر، چیز دیگری نمی شناخت...
جوان عبادتکار با جوان گناهکار آشنا شد و با خودش گفت: چرا من سبب هدایش نباشم؟
و جوان گناهکار با خود گفت: چرا او را به کارهایی که خود انجام می دهم دعوت نکنم ؟

و هردو شروع کردند....

مومن پیوسته با او از طاعت خدا و گناهکار از جدیدترین فیلمها سخن می گفت...
تا اینکه در یکی از روزها دو دوست قرار گذاشتند که به گردش بروند...
منتظر آسانسور شدند... ولی هر چه صبر کردند آسانسور پایین نیامد
مومن رفت تا نگاهی بیاندازد ...، در آسانسور را باز کرد تا نگاهی بیاندازد
اما

ناگهان آسانسور بر گردنش فرود آمد...
جوان گناهکار تا به خود آمد دید که گردن دوستش قطع شده... او را در آغوش گرفت و همانند پدری که فرزندش و مادری که جگرگوشه اش را از دست داده گریه می کرد و فریاد می زد... برادرم، عزیزم جواب بده!

به خانه بازگشت در حالی که گریه می کرد و از آنچه از دست داده بود حسرت می خورد...
حالتش از شادی به اندوه ، از سینما به مسجد و از موسیقی به خواندن قرآن کریم عوض شد، و در یکی از روزها تصمیم گرفت که به عمره برود و بعضی از دوستانش را با هزینه خودش با خود ببرد...

آنجا او در کنار کعبه، با صدای بلند می گریست... و می گفت: به خدایم چه بگویم؟ چه کنم روزی که در درگاهش حاضر می شوم؟
و زار زار می گریست... گویی در همان روز فرزندش را از دست داده بود.

دوستانش تعریف می کنند: ما همان روز در مکه راه می رفتیم، می خندیدیم ، شوخی می کردیم و حرف می زدیم در حالی که چشمان او مملو از اشک بود ، سخن نمی گفت مگر با ذکر و استغفار و اشک چشم...
پیوسته می گفت:دوست من خدا رحمتت کند... اگر آنروز من جای تو بودم الان چه می کردم... از خدا می خواهم که مرا به تو ملحق کند قسم به خدا مشتاق دیدارت هستم...

از او سوال می کردیم چه کسی؟ می گفت کسی که مرا به این راه راهنمایی کرد و ناگهان سنگی از بالای ساختمان بر سر جوان سقوط کرد و او را به زمین انداخت... و درحالی که لبخند می زد گفت : برایم دعا کنید همانطور که برای دوستم دعا کردم و چشم از این جهان بربست...

آیا کسی هست که عبرت گیرد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: عبرت

تاريخ : دو شنبه 1 / 1 / 1394 | 11:14 AM | نویسنده : یونس |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب مغانشابو
  • وب موج سوار
  • وب آموزش ریاضی
  • وب بای شاپ